ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم


لاجرم در بوتهٔ هجران تو بگداختیم

ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم


سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم

بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت


جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم

در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی


بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم

عمری اندر جست و جویت دست و پایی می زدیم


عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم

زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما


بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم

چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او


از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم